خیابان آذربایجان
عادت ندارم مردم را زیاد نگاه کنم و یا بخواهم رفتارشان را زیر نظر بگیرم؛ چون دوست ندارم کسی زیاد نگاهم کند و حواسش به رفتار من باشد. معمولاً این اتفاق نمیافتد، مگر در شرایط خاص و این شرایط خاص خیلی چیزها را شامل میشود.
ممکن است نوع حرف زدن کسی برایم جالب باشد و مدتها بیحرکت بایستم و نگاهش کنم که حرف بزند؛ ممکن است مدل راه رفتن کسی برایم جالب باشد، اگر خیلی جالب باشد امکان دارد مسیرم را تغییر بدهم تا مدت بیشتری راه رفتنش را تماشا کنم و یا خیلی وقتها شده از بوی عطر کسی خوشم آمده و مسافت زیادی را با او راه رفتهام و به بهانههای مختلف سعی کردهام خودم را به آن فرد نزدیک کنم تا چشمانم را ببندم و چند نفس عمیق بکشم. چشمانم را میبندم چون وقتی چشمانم بسته است حس بویاییم بهتر کار میکند. گاهی ممکن است مدتها به یک کفش، یک کیف، یک ساعت، به یک روسری خیره شوم و به این فکر کنم یک شیء بیجان چقدر میتواند زیبایی را در خودش جا دهد؟ یا زیبایی چقدر میتواند خودش را در یک شیء بیجان بگنجاند؟
شاید همهی این رفتارها نوعی ناهنجاری اجتماعی تلقی شود ولی من تصمیم گرفتهام اگر رفتاری مغایر با رفتار جامعه دارم و میدانم در آیندهای نزدیک قرار نیست آن را اصلاح کنم، دست کم به انجام آن کار اعتراف کنم یا از مطرح کردنش ابایی نداشته باشم. اگر بلند بلند در خیابان میخندم بدون توجه به نگاه اطرافیانم، اگر وسط خیابان بلند بلند فکر میکنم و با خودم حرف میزنم، اگر از جایی خرید میکنم که از استانداردهای مد نظر خودم و دیگران به دور است ولی با توجه بودجهای که در آن زمان دارم مجبورم از آنجا خرید کنم باید بتوانم همهی این ها را به زبان بیاورم. اگر به کافهی موردعلاقهام میروم و چند دقیقهای به فهرست آن همه خوراکی خوشمزه و وسوسهکننده خیره میشوم و آخر سر یک چای سفارش میدهم چون در آن زمان بودجهی کافی ندارم، باید بدون خجالت از دوستان و اطرافیانم جرأت داشته باشم آن را به زبان بیاورم. در این صورت همه با هم صمیمیتر میشویم؛ آشناتر میشویم و همدیگر را بیشتر درک خواهیم کرد.
همهی این تصمیمهایم را چند روز پیش در متروی تجریش گرفتم. آن روز داشتم بدون توجه به اطراف در ایستگاه تجریش راه میرفتم که دختری را از پشت سر دیدم که روسری سرمهای رنگی پوشیده بود که پر بود از آلبالوهای قرمز. روسریاش تا دقایقی حواسم را از این دنیا پرت کرده بود. آنقدر دوستداشتنی بود که به محض اینکه روی صندلی نشست کنارش نشستم و پرسیدم روسریاش را از کجا خریده؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت:«تاناکورا» با تعجب پرسیدم:«کجا؟» این بار آهستهتر و به تفکیک حروف گفت:«ت ا ن ا ک و ر ا». کمی نگاهش کردم و حس کردم تاناکورا شاید اسم فروشگاهی در یک مرکز خرید باشد یا شاید نام یک برند معروف است که من نمیشناسم.
پرسیدم:«آدرسش کجاست؟» با آرامش و با حفظ لبخندش توضیح داد که پشت دانشگاه سوره خیابانی است به اسم خیابان آذربایجان؛ آنجا بورس مغازههای تاناکوراست. تشکر کردم و گفتم روسریاش خیلی به صورتش میآید و از جایم بلند شدم و منتظر قطار ایستادم.
به این فکر میکردم که چرا به من گفت آن روسری را از تاناکورا خریده؟ میتوانست بگوید آن روسری را از فلان مرکز خرید پیدا کرده، حتی میتوانست بگوید آن روسری را از کشور آذربایجان خریده و با مشابهتی که نام این کشور با آن خیابان در تهران دارد، وجدان خودش را راحت کند. میتوانست بگوید که یک هدیه بوده. اما هیچکدام اینها را نگفت که اگر هر کدامشان را میگفت برایم باورپذیر بود.
از آن روز زیاد به این یک کلمه فکر کردهام و به آن دختر با آن روسری و از همان روز تصمیم گرفتهام در این موارد کوچک هم با اطرافیانم صادق باشم و از این صداقت لذت ببرم و حالم خوب باشد که اگر کسی سوالی از من پرسید با لبخند جوابش را بدهم و نگران هیچ چیز نباشم. حتی از آن روز آدرس دقیق آن خیابان را جست و جو کردهام و به زودی میخواهم از یکی از آن مغازههای تاناکورا آن روسری را پیدا کنم.
بدون دیدگاه