هیچکاره شدن – قسمت سوم و پایانی
آنچه میخوانید قسمت پایانی مجموعه داستان سه قسمتی «هیچکاره شدن» است. قسمتهای قبلی این داستان را از لینکهای زیر دنبال کنید:
قسمت آخر
همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت. هر روز قرارمان رو به روی سوپرمارکت محل بود. هر روز من و مریم با لباس مدرسه رأس ساعت هفت صبح از خانه بیرون میرفتیم و حدود ساعت یک به خانههایمان برمیگشتیم. من هر روز برای مادرم از ماجراهای مدرسه تعریف میکردم از این که معلممان چند روزی است که از حرف «ژ» جلوتر نمیرود و به بچهها نقاشی یاد میدهد و مادر هم خیلی از این اتفاقهای ساختگی تعجب میکرد.
یک روز با رعایت جزئیات برای مادر توضیح دادم که یک دانش آموز جدید به کلاس اضافه شده که پدر و مادرش هر دو دکترا دارند و هنوز هم در حال تحصیلاند اما دخترشان یک دختر بیتربیت و بیادب است. اسم آن دختر را توی ذهنم مهسا گذشته بودم و هر روز ماجرایی جدید از شدت بیخردی مهسا برای مادرم تعریف میکردم. همهی آن دروغها را به این خاطر میگفتم که مادر به این نتیجه برسد که اگر لیسانس نمیگرفت شاید من هم دختر به درد بخوری میشدم.
از ساعت هفت و نیم صبح تا یک اعضای گروه موظف بودند بدون ذرهای تأخیر در محلهی دیگری که من انتخاب کرده بودم حاضر شوند. آن محله نیمساعت با خانهمان فاصله داشت و هیچ فامیل و آشنایی در آن محل نداشتیم و قطعا انتخاب خوبی بود.
از ساعت هفت و نیم که به آن محل میرفتیم تا حدود ساعت هشت با هم راجع به اهدافمان در گروه حرف میزدیم و اصول پذیرفته شده در گروه را با هم مرور میکردیم و بعد از آن با توجه به برنامهی گروه در آن روز بازی میکردیم. تا ساعت یک هیچ کار خاصی به جز بازیکردن انجام نمیدادیم و خیلی از وضعیتمان راضی بودیم.
چند روزی از غیبتهای من و مریم از مدرسه گذشته بود که از مدرسه به خانههایمان زنگ زدند و ما مثلا مدرسه بودیم. ساعت یک به خانه رسیدم و مادرم حال مهسا را پرسید و حدود نیم ساعت برای مادر توضیح میدادم که مهسا امروز سرم داد زد و به او گفتم که از پدر و مادر فرهیخته و باسوادی تربیت چنین بچهای بعید است و مهسا که دختر خیلی بیادبی است برایم توضیح داد که هر چه پدر و مادر باسوادتر باشند بچههایشان بیادبتر میشوند.
و به مادر گفتم که اگر گاهی سرش داد میزنم، یا بیخودی گریه میکنم، یا برای عمو هایم ادا درمیاورم چون دوستشان ندارم، یا اگر گاهی روی مبل میپرم و نگران فنرهای مبل نیستم و یا میروم از سوپرمارکت شیرکاکائو میخرم و میگویم بزند به حساب پدرم، همهی اینها از آن مدرک لیسانس نشات میگیرد. میتوانم قسم بخورم که مادر هیچ دفاعی نداشت ولی آخر تمام حرفهایم گفت که اگر یک حیوان خانگی را از هفت سال پیش آورده بود در خانه و بزرگش کرده بود تا الان هم خرج کمتری کرده بود هم بیشتر میفهمید، که من اصلا با این حرفش موافق نبودم.
مادر تمام آن روز را سعی کرد تا از من حرف بکشد که این چند روز به جای مدرسه کجا میرفتهام و من تمام روز را مقاومت کردم تا اینکه شکنجههای پدر را تاب نیاوردم و اعتراف کردم. ولی هیچ چیز راجع به وجود آن گروه فاش نکردم.
فردای آن روز مادر مرا تا مدرسه رساند و تهدید کرد که اگر از مدرسه فرار کنم یا دوباره به آن اصول فکر کنم به آقای پلیس زنگ میزند که بیاید مرا ببرد و من چند ماهی بود که فهمیده بودم آقای پلیسی وجود ندارد که بچه ها را ببرد یا در مواقعی آن ها را بخورد ولی به پدر و مادر نگفته بوم تا تنها ترفند تربیتیشان نسوزد.
به همین خاطر بعد از زنگ تفریح اول اجازه گرفتم که بروم آب بخورم و بعد از آبخوردن از در پشتی مدرسه فرار کردم و خودم را به اعضای گروه رساندم و آنها را از فاجعهی به وجود آمده خبر کردم و به آنها توضیح دادم که من تمام تلاشم را برای سر پا ماندن گروه کردم ولی انگار خدا نخواست این گروه راهش را ادامه دهد و به آنها گفتم که در نبود من حق ندارند فعالیتهای گروه را ادامه دهند و از این به بعد ملزم خواهند بود همهی اصول را به تنهایی اجرا کنند و این که سال بعد مدرسه را رها نکنند چون مدیر مدرسه به خانهشان زنگ خواهد زد.
و برایشان توضیح دادم که حق ندارند راجع به مادر من فکر بدی کنند چون حتما او هم دلش میخواسته مدرسه را رها کند ولی از مدرسه به خانهشان زنگ زدهاند و او مجبور شده تا لیسانس ادامه دهد و اینکه من هم شاید مجبور شوم تا لیسانس ادامه دهم.
آن روز، روز سختی بود چون من مجبور شده بودم اصولم را زیر پا بگذارم و همهی اعضا گریه میکردند و ناراحت بودند که این تشکل در حال منحل شدن است. از یک روز قبل از این ماجراها دیگر مریم را ندیدم. میدانستم که به خانهی آنها هم زنگ زده بودند ولی خبری از مریم نداشتیم. حتی نشانی خانهشان را هم نمیدانستیم چون شقایق او را در حال عبور از خیابان دیده بود و قانعش کرده بود که بیاید و به گروه بپیوندد.
از تمام آن اتفاقها دوازده سال گذشته بود و من همچنان از ترس تلفنی که مدیرمان به خانه بزند درسم را ادامه داده بودم و دانشگاه قبول شده بودم که مریم را توی یک فروشگاه دیدم. چند دقیقهای با خودم کلنجار میرفتم که به یاد بیاورم او را کجا دیدهام. وقتی شناختمش با خوشحالی بغلش کردم و حالش را پرسیدم. بعد از این که مرا به خاطر آورد به من گفت که تمام آن سالها لحظهای من و توصیههایم را فراموش نکرده و مدام این اصول را برای خودش تکرار میکرده تا الآن که بیست سال دارد به زور تا اول راهنمایی خوانده است و بقیهی آن سالها را هر کاری کرده به جز کتاب خواندن و روزنامه خواندن و حالا هم ازدواج کرده و از همسرش راضی است.
در طول مدتی که داشت با شور و هیجان توضیح میداد که چگونه به سمت هیچکاره شدن گام برداشته به این فکر میکردم که کاش آن روز آخر را هم در مراسم گروه شرکت میکرد تا کمی از این شور و حرارتش نسبت به هیچکاره شدن کاسته شود در آن لحظهها اشک در چشمانم حلقه بسته بود و از خودم بدم میآمد که چگونه توانستم دانشگاه دولتی قبول شوم.
پایان
بدون دیدگاه