جامعهشناسی ایران، دگرسالار است
ریحانه احمدیان – همایش «خوانش انتقادی جامعهشناسی دورکیم و مسائل جامعه ایران یک قرن پس از دورکیم» در روزهای سهشنبه و چهارشنبه هفته گذشته (۱۵ و ۱۶ اسفند ۱۳۹۶) در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه خوارزمی برگزار شد. در بخشی از این همایش، حسن محدثی، جامعهشناس و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی، جامعهشناسی در ایران را «دگرسالار» خواند و از ترجمهایبودن جامعهشناسی در ایران انتقاد کرد. متن کامل سخنان این استاد دانشگاه را در ادامه میخوانید:
ابتدا تشکر میکنم از دانشگاه خوارزمی که این امکان را به ما دادند تا آرای یکی از بنیانگذاران جامعهشناسی را مورد بررسی قرار بدهیم.
فرصت بنده کوتاه است و در این فرصت ادعای مهمی را طرح خواهم کرد و معتقدم که این ادعا میتواند چالشبرانگیز باشد و امیدوارم در مقالی دیگر فرصتی باشد که بحث مبسوطتری در بگیرد.
به اعتقاد بنده جامعهشناسی ایران، جامعهشناسی دگرسالار است و قسمت قابل توجهی از چیزی که در جامعهشناسی ایران عرضه میشود، ترجمهای است و کسانی هم که خودشان قلم میزنند، اغلب، بنده آنها را ترجمهای تلقی میکنم. آثاری که مولدانه و تولیدی باشند بسیار کمتر هستند. البته در دوره استادان ما این دید دگرسالارانه بسیار بیشتر بود و خوشبختانه در نسل ما، جامعهشناسانی هستند که جسارت تولید اندیشه و فکر در این حوزه را دارند.
یکی از اثرات این دگرسالاری، پرستش مداوم بنیانگذاران جامعهشناسی است و گویا بند ناف جامعهشناسی در ایران همچنان به بنیانگذاران آن وصل است. و در این معنا به نظر من جامعهشناسی در ایران هیچ پیشرفتی نکرده و علمی که از بنیانگذارانش فاصله نگیرد، دارد درجا میزند؛ چون تفکر نقادانه اساسا در جامعهشناسی ما جایی ندارد. گویا بازگویی مداوم آثار غربیان، کار همیشگی ماست و هنوز جسارت نقد در ما ایجاد نشده است و ما باید فقط در ستایش آنها سخن بگوییم.
یکی از این بنیانگذاران «دورکیم» است که به طور مداوم در متون ایرانی تقدیس میشود. بنده اعتقاد دارم، گرچه آرای این اندیشمندان در تثبیت یک رشته علمی بسیار موثر بوده، اما آغشته به مباحث هنجارین و ایدئولوژیک است و هنوز از دانش علمی فاصله جدی دارد. به همین دلیل است که بزرگان جامعهشناسی در ایران مدام از مکاتب جامعهشناسی در ایران صحبت میکنند و تکرار میکنند که مکاتب جامعهشناسی مختلفی در جهان هست و ما نیز بالاخره باید به یکی از این مکاتب معتقد باشیم. در تقابل با این مباحثِ مکتبی که در آرای بزرگان جامعهشناسی در ایران ما مدام بحث مکتب را میبینیم، عدهای پیدا شدهاند که ادعا میکنند حالا که جامعهشناسی مکتبی است، ما هم مکتبی بنا میکنیم به نام «جامعهشناسی اسلامی» و موازینی داریم. علم که علم نیست، «مکتبی» است و بار ایدئولوژیک و پیشفرض ایدئولوژیک دارد. با این منطق چه ایرادی دارد، ما هم یک مکتب جدید بنا میکنیم.
خطاهایی که در آثار بنیانگذاران جامعهشناسی هست و جامعهشناسان ما نیز آنها را طوطیوار تکرار میکنند همین است که گویا بالاخره ما باید به یکی از این مکاتب معتقد باشیم. جامعهشناسی هم عمدتا دو مکتب بیشتر ندارد. یکی «جامعهشناسی نظم» است که ما باید از همبستگی و نظم اجتماعی دفاع بکنیم و دیگری «جامعهشناسی تضاد» است که در آن باید به دنبال رهایی بشریت باشیم. لذا در این نوع نگاه به علم، گویا نمیشود شما جامعهشناس باشی و نگاه سیاسی نداشته باشی. صرفا این موضع سیاسی ماست که باعث میشود ما یکی از این مکاتب را انتخاب کنیم. من این را درک نمیکنم و همین باعث میشود فکر کنم مشکل دارم یا تربیت آکادمیک درستی نشدهام که با اینها مشکل دارم. از خودم میپرسم مگر علم وابسته به موضع سیاسی است؟ اگر من شیمی، فیزیک یا روانشناسی هم بخوانم باید موضع سیاسیام را نشان بدهم؟ این چه علمی است که وابستگی تامی به موضع سیاسی ما دارد؟ ما یا باید از این واژه دست بکشیم و بگوییم جامعهشناسی مکتبی و هنجارین است، پس علم نیست. یا از این واژه استفاده میکنیم، پس نباید موضع سیاسی داشته باشیم.
باور من این است که در آثار تمام این بنیانگذاران نوعی نگاه ایدئولوژیک و هنجارین و مکتبی جدی وجود دارد. این دیدگاه در آثار دورکیم، مارکس و کانت هم دیده میشود. در واقع آثار اینها بیشتر اصلاحطلبانه است تا بحثی علمی. به این دلیل است که بزرگان جامعهشناسی ما وقتی کتابی در این حوزه مینویسند، از مکاتب صحبت میکنند.
اینکه علم چیزی ورای نظریه هم دارد و نیازمند تعلق به یک مکتب است، بسیار عجیب است. در واقع علم با نظریه تعریف میشود. گویا ما، چیزی فراتر از علم هم داریم که مکاتب هستند.
بنده معتقدم در آرای تمامی بنیانگذاران، از جمله دورکیم، مباحث فراجامعهشناسی، مباحثی که پیشاجامعهشناسی هستند، بر جامعهشناسی سیطره یافتهاند و این سبب شده که جامعهشناسی از مطالعه تجربی و کار علمی دور باشد. به اعتقاد من جهتگیریهایی در کار بنیانگذاران است و این تحت سیطره بودن، خطر بزرگی برای جامعهشناسی است.
از نظر من، جامعهشناسی همیشه از دو سو در خطر بوده. یکی از سوی نیروهای بیرونی که میخواهند نظامهای ارزشی خودشان را به آن تحمیل بکنند و جامعهشناس را تحت انقیاد خودشان در بیاورند که به یکی از این اردوگاههای هنجارین سرسپرده شود. حال فرقی نمیکند که اسلامی باشد یا مارکسیستی یا لیبرالیستی. گویا جامعهشناس باید به یکی از این اردوگاهها بپیوندد.
مورد دیگر، خطری است که از درون خود جامعهشناسی، متوجه آن است که آن را از آثار علمی و مطالعات تجربی دور میکند. وقتی آرای دورکیم را بررسی میکنیم، میبینیم دورکیم هم یک جامعهشناس است که تعلقات ایدئولوژیک دارد. او یک لیبرالیست است که نگران «نظم اجتماعی» در عصر خودش است و خواهان این است که جامعهشناسی بیاید و نظم اجتماعی را بنیان بکند. اگر از این منظر به آرای دورکیم نگاه کنیم، میبینیم که او میخواهد از درون «هست»، «باید» را استخراج کند. او نمیتواند بپذیرد که علم، اهداف و آرمانها را تعریف نمیکند و تلاش میکند تا از علم، آرمان بیرون بکشد. درواقع نگاهی به جامعه دارد که آن را تقسیم میکند به «وضع بههنجار» و «وضع نابههنجار». وضع بههنجار وضعی است که عمومیت دارد و وضع نابههنجار وضعی است که فاقد عمومیت است. حال این عمومیت، هرچه میخواهد باشد. مثلا چون در عصر مدرن، جوامع به سمت «سکولاریزاسیون» حرکت میکنند، این حرکت بههنجار است و هر مقاومتی در مقابل این نوع جریانهای اجتماعی به معنای تقابل با امر بههنجار و سالم تلقی میشود. از نظر دورکیم ما باید امر بههنجار را شناسایی بکنیم و به آن تن دهیم. به عبارتی از این نگاه نوعی سرسپردگی و تسلیم به «واقعیت عمومیتیافته» استخراج میشود. ما میبینیم این اندیشهها تماما بهعنوان مبحثی علمی در ایران ارائه میشود و برخی افراد، ستایشگرانه، آنها را تبلیغ میکنند.
ارزشهای ایدئولوژیک در قالب مطالعات و مباحث علمی در کسوت مبدل جامعهشناسی به جوامع دیگر صادر میشود و ما جامعهشناسان پیرامونی به بلغور آن اندیشههای ایدئولوژیک غربی همت میگماریم و به ستایش آنها میپردازیم. چیزی که عرض میکنم شاید اندکی عجیب به نظر برسد اما وقتی آرای خود متفکران غربی را در نقد بنیانگذاران ملاحظه میکنیم، میبینیم که این نقدها بسیار جدی و غیرقابل صرفنظر هستند و ما اغلب از آنها غفلت میکنیم. حال بنده نمونههایی از این نقدها را میخوانم بخاطر «گریگوری». چون گریگوری غربی است و هرچه غرب میگوید ما خاموش میشویم، چون غرب معتبر است. این نمونهها را میخوانم تا کسانی که بیماری گریگوری دارند اندکی آرام بگیرند. مورد اولی که میخوانم از «ژولین فروند» است در کتاب «جامعهشناسی مارکس وبر» که موید سخن من است.
«جامعهشناسیهای گوناگون قرن ۱۹ علیرغم اظهار وفاداری به روح علمی و مبالغه در امکان بکار بستن شیوههای معمول روش علمی (مشاهده، تجربه، استقرای منتهی به وضع قوانین، اندازهگیری کمی، مقایسه) در مطالعه جامعه، بیشتر جنبه عقیدتی داشتند تا حقیقتا علمی. چه در نزد کنت یا مارکس یا اسپنسر، تالیف رمانتیکی بر تحلیل موجز، دقیق و محتاطانه فائق بود. …حال میفهمیم که در این شرایط جامعهشناسیهای قرن ۱۹ تنها از علم یاری میجستند و قبل از هر چیز، سودای اصلاح جامعه موجود را در سر داشتند. به عبارت دیگر، این جامعهشناسیها بیشتر افکار اصلاحطلب بودهاند تا علم به معنای اخص کلمه. در واقع، تحلیل آنچه که هست و آنچه که باید باشد، تنها بهانهای در خدمت برنامههای اصلاح اجتماعی، و آنچه که باید باشد، بوده است.»
بنابراین معتقدم در کار دورکیم، به قول «فروند»، نوعی کیش علمی وجود دارد و آن به عنوان علم به ما عرضه میشود. او مشخصا از استخراج «باید» در «هست» سخن میگوید و ما میخواهیم آرمان را از وضع موجود استخراج بکنیم و این سخن بسیار بسیار عجیبی است که چگونه میتوان این کار را کرد.
دورکیم نتیجه میگیرد که پیروی از امر بههنجار، خود سعادت است. بنابراین تسلیم به واقعیتِ قومیتیافته از آرای دورکیم دیده میشود و نوعی محافظه کاری مبنایی در آن هست. این به عنوان علم به ما عرضه میشود و ما به عنوان جامعهشناسی از آن دفاع میکنیم.
مورد دیگری که میخواهم راجعبه آن صحبت کنم این است که دورکیم یک جامعهشناس کلگراست. کلگرایی یک «آگزیوم» هست و آگزیومها گزارههایی هستند که به هیچوجه نه میتوان استدلالی برایشان آورد، نه شواهد تجربی. شما یا میتوانید کلگرا باشید یا جزءگرا.
دورکیم کلگراست اما به گونهای از جامعه سخن میگوید که این کل (جامعه) قابلیت بررسی تجربی دارد؛ فلذا دائما از امر پنهانی به نام «جامعه» سخن میگوید که خودش را از مجراهای مختلف مثل: دین، مناسک و… به کنشگران تحمیل میکند. جامعه واقعیت زیرینی است که در واقعیتهای رویین بازنمود میشود و جامعهشناس ما بدون آنکه مطالعه تجربی بکند، صرفا از طریق بحثهای تحلیلی از این واقعیت زیرین سخن میگوید.
جامعه همچون کلی که همهجا هست و چون کانون آرمان و موضوع واقعی ایمان در آرای دورکیم مطرح میشود. آرون میگوید:«دورکیم خواسته است در تمام عمرش متفکری پوزیتیویسم و مومن به علم باقی بماند. یعنی جامعهشناسی باشد، قادر به مطالعه پدیدههای طبیعی بهعنوان اشیا و مشاهده آنها از بیرون و تشریح آنها به نحوی که متخصصان علوم طبیعی، نمودهای طبیعی را تشریح میکنند. لکن در اندیشه دورکیم، علاوه بر این پوزیتیویسم ثابت و پابرجا، این فکر نیز وجود دارد که جامعه، کانون آرمان و موضوع واقعی ایمان اخلاقی و دینی هم هست.»
به این ترتیب از دل جامعهشناسی، نوعی دین بیرون میزند و جامعهشناسی دورکیم تبدیل میشود به «جامعهپرستی». از نظر دورکیم، نوعی هذیان در آن هست که بیانگر واقعیت زیرین است. این واقعیت زیرین جامعه است که خودش را به نحو پنهانی بر ما مسلط میکند. «خدا» تصویر دیگری از جامعه است. لذا باز هم ما با یک واقعیت مطلق مواجه میشویم. او جامعه را به یک شیء زنده آگاه، همچون خردی برتر تبدیل میکند. درست به همانگونه که دین راجعبه خدا سخن میگوید، که خدا خرد برتر است، در نزد دورکیم، جامعه خرد برتر است. در آرای دورکیم، جامعه کنشگری کاذب است که عینیت یافته است.
جامعه کلیتی است که به هیچ گونه نمیتوان آن را مطالعه تجربی کرد و این کلی که دورکیم از آن سخن میگوید، بیش از یک «آگزیوم» فرانظری نیست ولی همچون روح مطلق هگلی در جامعهشناسی ظهور پیدا میکند تا به جایی میرسد که میگوید:«جامعه میاندیشد و تعلق یگانهای دارد که همه تعقلهای دیگر در آنجا به هم میرسند و از همانجا آب میخورند.» جامعه در نزد دورکیم تبدیل میشود به چیزی شبیه به مُثُل افلاطونی. از نظر دورکیم، جامعه «برترین سپهر عقلانیت را میسازد.» به این ترتیب جامعه تبدیل میشود به بتی در جامعه شناسی دورکیم.
بنابراین کنشگران اسیر واقعیت برتری هستند بدون اینکه به آن آگاهی داشته باشند و نام این کلیت «جامعه» است. این هذیانگویی جامعهشناسانه به جایی میرسد که دورکیم میگوید:«جهان در جامعه است» و نوعی الهیات جامعهشناسانه از آثار دورکیم بیرون میآید. در صفحات آخر «اشکال ابتدایی حیات دینی»، دورکیم میگوید:«مفاهیمی چون کلیت، جامعه و مفهومی چون الوهیت، چون نیک بنگریم، جز جنبههای متفاوت یک، و همان مفهوم کلی بیش نیستند.»
بدون دیدگاه