آهِ اشکِ کارگر
گزارش و عکس: فائزه فتحیرستمی – بیل و کلنگ در دست، دو طرف خیابان ایستادهاند. نزدیکشان که میشوم، همه به سمتم میآیند. فکر میکنند کارگر میخواهم. وقتی میگویم برای گزارشگرفتن آمدهام، یکییکی عقب میروند. دو سه نفر میمانند و قبل از اینکه چیزی بپرسم، خودشان سفره دلهای پر دردشان را باز میکنند.
قاسم، چهار سال است که به تهران آمده است. خانوادهاش در شهرستان هستند. خودش میگوید که در این چهار سال فقط چهار بار توانسته سر کار برود. میپرسم چرا در شهر خودش نمانده، جواب میدهد «اینجا که پایتخته کار نیست، شهرستان جای خودش.» میگوید اگر ۲۰۰هزار تومان گیرش بیاید، میرود به خانوادهاش سر میزند. «الآن روم نمیشه برم خونه. اونا دلشون خوشه که من اینجا دارم کار میکنم. برم اونجا همهش غر میزنن، اعصابم به هم میریزه. مگه دست منه؟ کارفرما کارگر افغان میگیره که براش ارزونتر در بیاد. منم کاری غیر عملگی بلد نیستم.»
حرفهای قاسم را جوانی عصبانی قطع میکند. پسر جوان میپرسد «این حرفا چه سودی واس ما داره؟» برایش توضیح میدهم که میخواهم حرفهایشان را در نشریه منتشر کنم. دستهایش را از جیبش بیرون میآورد و میگوید:«پس اینا رو هم بنویس. بنویس که منِ جوون اگه از پنج صبح تا هشت شب بیام اینجا و کار نداشته باشم، مجبورم برای یه لقمه نون خلاف کنم، دزدی کنم. میدونم بعدش راحت میگیرنم و میرم زندون. زندون میارزه به این زندگی و آزادی. حداقل میدونم غذا دارم، جای خواب دارم، از سرما و گرما تلف نمیشم.» اینها را که میگوید، پیرمردی دنباله حرفهایش را میگیرد که «دخترم! یادت باشه فقر، دزدی میاره. اگه وضع ما رو یکی داشته باشه که ایمانش ضعیف باشه، زندگیش سالم نمیمونه.»
مرد میانسالی به جمعمان اضافه میشود. کارتی از جیبش بیرون میآورد و نشانم میدهد. کارت ایثارگری است. میگوید:«من مجروح جنگیام. چهارتا بچه دارم. شیش ساله میگن برای کارگرای مجروح یه کاری میکنیم اما هیچی به هیچی. همین الآن که جلو شما ایستادم، از درد ترکشایی که توی بدنم شنا میکنن به زور میتونم حرف بزنم اما باید درد بیکاری و شرمندگی جلو زن و بچهام رو هم تحمل کنم.»
آن طرف خیابان، تابلوی سامانه کارگران فصلی و ساختمانی منطقه ۷ به چشم میخورد که متعلق به سازمان خدمات اجتماعی شهرداری است. از کارگران میپرسم که چرا آنجا نمیروند، یک نفر میگوید:«من دو سه سال پیش رفتم. یه کارت کارگری دادن که به هیچ دردیم نخورده تا حالا. فقط شعار میدن اینا.»
مشکلاتشان تمامی ندارد انگار. میگویند کارفرماها کارگر افغان را ترجیح میدهند. «خدا شاهده تا قبل از اومدن افغانها به ایران وضعیت ما اصلا اینطوری نبود. از وقتی اونا اومدن دیگه کسی با ما کاری نداره. کارفرما برای تمام کارای ساختمانی دنبال کارگر افغان میگرده. کارگر افغان ارزونتره. اگه حقوقش رو دو ماه دیرتر بدن چیزی نمیگه، چون اونا معمولا تو همون ساختمون در حال ساخت میخوابند، غذاشون رو میدن، پول آب و برق و گاز هم نمیدن ولی ما که اینطوری نیستیم. وقتی کار میکنیم پولش رو نیاز داریم. شب که میریم خونه چشم زن و بچهها به دست ماست. یه دلیل دیگه که افغانیها را میبرن سر کار اینه که اگه حرف زوری هم بهشون بزنن اونا حق اعتراض به جایی هم ندارن. همه اینها به نفع کارفرماست.»
دانههای برف شروع به باریدن میکنند و روی سر و صورتمان مینشینند. کارگرها دست در جیب فرو میبرند. قبل از اینکه چیز دیگری بگویند، یک ماشین کنار میدان توقف میکند. همه به سمت ماشین هجوم میبرند. من هم آنجا را ترک میکنم. چند خیابان آنطرفتر یک کارگر افغان را میبینم. حرفهایی را که کارگران ایرانی دربارهشان گفته بودند، با او در میان میگذارم. میگوید:«ما سرزمینمان جای دیگری است. اینجا از اجبار آمدهایم. خانوادهام آنجا منتظر یک لقمه نان هستند که من برایشان برسانم در این سرما. ما خیلی بیشتر کار میکنیم اما کارفرماها پول ما را میخورند. ما هم دستمان به هیچجا بند نیست. مجبور نبودم هیچ اینجا نمیماندم. هیچ.» و راهش را میکشد و میرود.
بدون دیدگاه