آن سوی ناکجاآباد
سوار تاکسی که شدم راننده داشت رادیو گوش میکرد. ده دقیقهای که از مسیر گذشت، نفس عمیقی کشید و رادیو را خاموش کرد؛ رو کرد به من و گفت:«ببخشید دخترم یک سوال بپرسم» (و بدون اینکه که منتظر جواب من باشد ادامه داد) «تاحالا شده از دست زندگی خسته شوی؟ از دست این شهر، این مردم، این جنبوجوش، این آشفتگی فکری که امان آدم را بریده؟ حتی حس کنی که میخواهی خودت را هم مچاله کنی و به گوشهای پرت کنی. جایی که هیچکسی پیدایت نکند، خودت باشی و خودت. فکر اجاره خانه، قسطهای عقبافتاده، شهریه دانشگاه بچهات و خیلی چیزهای دیگر را نداشته باشی؟ تو که الآن دانشجو و جوانی هم این دغدغههای فکری را داری؟» وقتی جملات راننده تمام شد، گفتم:«بله. من هم بعضی مواقع دوست دارم خودم را مچاله کنم و به گوشهای پرت کنم؛ جایی که حتی دست خودم هم به خودم نرسد.» رسیدم به دانشگاه. پیاده شدم. وقتی در را بستم راننده گفت:«فقط دخترم، قدر حالت را بدان.»
نمیدانم چقدر ذهن آن راننده مشغول بود، چقدر فکرش درگیر بود و مسائل و مشکلات داشتند خفهاش میکردند که آن حرفها را بدون وقفه به من میگفت. راست میگفت. شاید سالها بعد یاد این جمله بیفتم که «قدر حالت را بدان» ولی الآن هم گاهی حس آن راننده را به خوبی درک میکنم. شاید برای من هم بارها پیش آمده باشد بخواهم بروم جایی که خودم هم ندانم کجاست. به ناکجاآباد. البته اگر آنجا را هم به آبادی اینچنینی تبدیل نکرده باشند. درکش میکنم حتی اگر جنس دلمشغولیها و دغدغههای من و او یکی نباشد. او از درد اجاره خانه مینالد و من از… او از خستگی کارش مینالد و من از… او از شهریه دانشگاه فرزندش مینالد و من از… ولی چیزی که در هردوی ما مشترک است این فکری است که مشغول است، حالا به هر نحوی.
واقعا فکر میکنم هر انسانی به چند روز خواب طولانی و عمیق نیاز دارد اما نه در این شهر؛ نه در این مکان و فضا؛ درجایی دور، حتی دورتر از ناکجاآباد؛ زیرا دیگر به ناکجاآباد هم نمیشود اعتماد کرد. شاید آنجا هم به کجاآبادی مثل اینجا تبدیل شدهباشد. سالهاست که زندگی آدمها به یک شکل و یه مدل و یک رنگ است. همه چیز مثل هم، فکرها، سلیقهها، نگاهها. اکثرا صبحها زود بیدار میشوند؛ سر کار میروند؛ شب برمیگردند؛ غذا میخورند و میخوابند و دوباره صبحها زود بیدار میشوند و… و این دور نامتناهی تا «ابد» ادامه دارد. شاید هم تا ابد نه. زودتر از ابد. شاید هم نیاز به نیرویی ماورائی باشد برای قطع این دور. و چه اندوهبار است زمانی که آدمها از دست خودشان کاری برنمیآید (یعنی نمیخواهد برآید) و آن را وصل میکنند به قضا و قدر و قسمت و امثالهم. ولی من فکر میکنم که حال انسان را انسان تغییر میدهد. یعنی تا زمانی که ما نخواهیم فکری به حال این آشفتگیها بکنیم، هیچ دگرگونیای رخ نخواهد داد. شاید همان مچاله کردن خود جواب دهد. شاید پرتاب شدن به آن سوی ناکجاآباد برای مدتی راه خوبی باشد و یا شاید راه بهتر آن باشد که مثل سهراب قایقی بسازیم و به آب بیندازیم و از این شهر غریب دور شویم یا خانهای در طرف دیگر شب بسازیم.
بدون دیدگاه