رویایی دارم
در زندگی گاه چنان بلندپرواز میشوم که در خودِ فردایم، نویسندهای پرآوازه میبینم و گاه آنچنان بیامید که میخواهم همه چیز را رها کنم و به دوردستی دور از هیاهوی مردم پناه ببرم و داستانهایی را که در سر دارم بنویسم. فصل مشترکِ همهی این لحظهها، برای من نوشتن است. نوشتن را بخشی از وجود خود میدانم که بیآن، جهانم تاریک میشود.
قلم که به دست میگیرم و کلمه میچینم، شوقی در من پدید میآید و چون آفرینشِ متنم تمام میشود هر بار چنان ذوقزده میشوم که «داوینچی» از «لبخند ژکوند». ساختن شوق دارد و وقتی آنچه ساخته میشود از جنس کلمه باشد که با ذهن خلاق انسان ساخته میشود و پا از جهان محدود واقعیت فراتر میگذارد، این شوق مضاعف میشود.
معتقدم هر انسانی را رسالتی است در جهان و رسالت من، ایمان دارم، نوشتن است. من از جهان، تنها دلخوشیِ باقیماندهام نوشتن است. قلم بوده که در شبهای بیکسی، این جانِ به لب رسیده را از پرتگاه عقب کشانده و در روزهای خوشی، شریک حال خوبم شده است. چه رازها که در میان نوشتههایم پنهان شده است. چه حرفها که در گلو مانده بوده و تنها با نوشتن بیرون کشیده شده و چه دردها که در انتظار قلمی قویترند تا به فریاد آیند.
نوشتن برای من تنها همنشینی چند کلمه و جمله نیست. من با نوشتههایم خندیدهام، گریستهام، رقصیدهام و این زمان نوشتههایم را زندگی میکنم. هیچ نمیدانم اگر نوشتن را از من بگیرند چه بر سرم خواهد آمد.
از حالا که در آغاز این راه قرار گرفتهام، رویایی دارم. رویای من در نوشتن و آن مقصد نهاییام در این مسیر، خلق واژهای نو است. بسیار خواهم نوشت تا یک روز از همهی آنچه نوشتهام، آن یک واژه برای همیشه برجا بماند. چنانکه پیش از من کسانی «دوستی»، «صلح»، «عشق» و «زیبایی» را آفریدهاند. واژهی من نیز چنین خواهد بود. نه چیزی مثلِ «جنگ». از تمامِ من، همان یک واژه، با معنایی زیبا، بماند مرا بس است.
و سالها بعد، نویسنده جوانی وقتی دارد نامهای به یارش مینویسد، روی واژهای که من ساختهام نگاهش خواهد ایستاد و به لحظه آفرینش آن واژه میاندیشد. آنوقت شاید او هم بخواهد واژهای دیگر به واژگان زیبای دنیا اضافه کند و اینگونه ما با رویایی که داریم دنیا را زیبا میکنیم.
بدون دیدگاه