گویی مرا برای وداع آفریدهاند*
بیهودهکاری است سخنراندن از معنا و ریشه «وداع». چه اهمیتی دارد اصلا که دهخدا چه آورده در بیان این واژه؟ واو، الف، دال، عین. چه چینش تلخی. وداع کمی آنسوتر از خداحافظی کردن است. کمی هم تلختر. وداع یعنی که میروی و امیدت به بازگشت دور است.
هنگامه وداع، جان میکاهد. از یاری باشد یا کاری که دوست میداری یا شهری که سفر از آن باید، دل است که میریزد چون تکههای شکسته شیشه. وداع میگویی و لبخند بر لب میکشی که یعنی چیزی نیست و میدانی که چیزی هست؛ آنجا که به خلوت، نقاب برمیداری و اشک است که بر چهره جاری میشود.
اینک که این سیاهه را مینویسم، از وداعی دیگر بازگشتهام. جان دوباره بر لب است و دل، شکسته. به سرنوشت گذشته چشم برمیگردانم و داغ وداع میبینم که بر مسیر گذشته تا امروز نشسته است. میاندیشم که با این همه وداع، عجب که هنوز زندهام. راستی که «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود».
امید اما نمرده هنوز. من باز در انتظار درودی و سلامی نو خواهم بود و از پای نخواهم نشست که نه برجاینشستن صفت آدمی بُود.
بدون دیدگاه