از رنجِ دلکندن
تقدیر آدمی سرشار است از رنجهای زندگی و کسی نیست که ادعا کند رنجی به زندگی ندیده است. از کاخنشینان سرزمینهای وسیع تا کوخنشینانِ در دلِ بیابان، هر کس به طریقی طعم رنج را میکشد. رنجها هم فراوانند و هر کدام زهر خود را دارند اما اگر از من بپرسید میگویم بدترین رنج، رنجِ دلکندن است.
دلکندن از هر چه که باشد، از سرزمینی که برایت عزیز است، از کاری که برایش زحمت کشیدهای و یا از چشمانِ معشوقهای، هر چه که باشد رنجَش بیشتر از رنجهای دیگر زندگی است. دلکندن درد دارد. دردِ دل. که هر انسانی که احساس را هنوز در خود نگه داشته باشد آن را تجربه کرده است.
رنجِ دلکندن حاصل لذت دلبستن است. دلبستنی اگر نباشد دلکندنی هم نخواهد بود اما افسوس که دلبستن هم از دل است و چون دل را با عقل سازشی نیست، دلبستن هم کم پیش میآید که عاقلانه باشد. دل خود، بیاجازهی عقل بستهی چیزی و کسی میشود و آنگاه باید رنج دلکندن را هم به جان بخرد.
درد و درمان این درد نیز یکی است. دردِ دل. دلِ آدمی که به درد آید، درمانش دردِ دل است. دردِ دل با انسانی از جنس خودمان اگر باشد راحتتر است و موثرتر اما خوب کم پیدا میشود آدمی که دردِ دل را خوب بفهمد و نخواهد دلداری بیهوده بدهد.
یک راه دیگر دردِ دل نوشتن است. اینکه بسیاری از نویسندگان بزرگ، انسانهای تنها و منزوی بودهاند شاهدی است بر اینکه اگر انسان، همدلی از جنس خود نیابد، دردِ دل با کاغذ تنها راهی است که میماند اما من که سابقهای در درد دل با کاغذ دارم فکر میکنم نوشتن، تنها مُسَکِّنی است که درد را فقط برای لحظهای آرام میکند و بعد از انکه اثر این مسکن از بین رفت دوباره باید مسکنی دیگر و افسوس که نوشتن هرگز این درد را از میان نمیبرد و خود دردی میشود دیگر بر جانِ دردمند. نوشتن میشود مادهای مخدر که میدانی از درون نابودت میکند اما رها کردنش هم در توانت نیست.
از رنجِ دلکندن که چاره نیست چندان که از لذت دلبستن نمیتوانیم بگذریم اما کاش نوشدارویی باشد که قبل از مرگ سهراب برسد تا نمیریم از دردِ دل.
بدون دیدگاه